شماره تماس‌ها 02166595050 / 02166569868 / 02166915674

واسه خوشبختی خودت دعا کن

شب عاشورا بود و ما همه دل هامون و چهره هامون غم داشت. هر کدوممون یه گوشه ی اتاق نشستیم و یه جوری عزا گرفته بودیم. یکی زیارت عاشورا میخوند و یکی دیگه داشت به فایل مداحی گوش میداد و اون یکی هم توی خودش بود و به فکرفرو رفته بود.

توی خوابگاه دخترانه جمالزاده هر کدوم از بچه ها به نسبت وسعشون پول روی هم گذاشته بودن و قرار بود نذری بپزیم. غذای در نظر گرفته شده حلیم بود. یه نذریه آسون و ساده با دستور اجرایی سخت که تو هر کدوم از شهر ها یه جور طبخ میشد‌.

بچه ها توی آشپزخونه جمع شده بودند و هرکسی یه کاری رو به دست گرفته بود و به قول خودمون داشت خادمی میکرد. یکی چایی میریخت و آب میداد دست دوستای آشپزباشی‎مون، یکی استکان میشست، یکی ظرفای کثیفی که پخش و پلا شده بود رو جمع و جور میکرد.

منم وایستاده بودم و به اتحاد و همدلی ای که از یه اعتقاد مشترک نشات گرفته بود فکر میکردم. این که چه مکانیزمی توی قلب و جون همه ی ما میتونه باشه که برای یه اعتقاد محکم هر کدوممون با هر رنگ پوست و زبون و لهجه ای از همه چیزمون بزنیم و هرکدوممون یه جوری با هرچیزی که از دستمون بر میاد ارادت و علاقه مون رو نشون میدیم، یکی با مالش، یکی با توان و زور بازوش و یکی با فکرش، یکی هم با …

منم خیلی دوست داشتم یه سهمی داشته باشم توی این سفره‌ی عریض و طویل ولی نمیدونستم از کجا باید یا علی بگم و برم توی میدون. دوست داشتم‌ هزار تا دست داشتم تا همه ی کارارو خودم انجام میدادم. دوست داشتم یه عالمه پول داشتم تا یه دونه دیگ نذری رو بکنم ۱۰ تا.

حواسمو جمع و جور کردم و به دنیای واقعی برگشتم. یاد حرف مامانم افتادم‌ که میگفت دخترم هیچوقت تو زندگیت بی وضو نمون. وضو مثل نوره. اون وقتا که تو شهرمون نذری می‌پختیم وقتی میخواستم‌ بیام کمک کنم قبل از وارد شدنم مامانم ازم میپرسید، دخترم وضو داری که ایشالله؟ منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و یه آبکی به دست و روم زده بودم سرمو می‌نداختم پایین و میرفتم وضو میگرفتم.

اینجا نو خوابگاهم به رسم عادت رفتم وضو گرفتم و آستی هامو بالا زدم و با یه صدای رسا و پر از انرژی گفتم خب گل سر سبدتون اومد بگین چیکارا مونده بکنم؟ هیچ جوابی نشنیدم و ابروهام‌ گره خورد توهم. آخه توقع یه جواب گرمی داشتم ولی خب هرکدومشون تو فکر کار خودشون بودن. گوشیمو آوردم و یه نوحه گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم و بدون اینکه از کسی بپرسم رفتم سراغ ملاقه بزرگه و برش داشتم و دیگ رو هم زدم.

حس خیلی قشنگی بود، اینکه چند ده تا دختر جوون که هرکدوممون نور چشمی یه خانواده ایم از سرتا سر این کشور جمع شدیم و فضای خوابگاهمون آنقدر خوب و پاکه که می‌تونیم دست به دست هم بدیم و با کمک مسئولای خوابگاه دخترانه تونستیم یه کار خیلی کوچیک کنیم.

داشتم به همه‌ی اینا فکر میکردم که یهو یه دستی روی شونه ام حس کردم. مسئول خوابگاه بود که اومد و در گوشم گفت برای خوشبختیت دعا کن. حرفشو نفهمیدم. چیزی که یادم میومد از دعاهام فرج امام زمان و شفای مریضا و موفقیت تحصیلی و بچه دار شدن جوونایی که میخوان و سلامتی پدر و مادر و این چیزا بود.

تو دلم گفتم واس خودم دعا کنم خوشبخت شم؟ این دیگه چه صیغه ایه؟ آنقدر ذهنم درگیر کارای نذری بود که حوصله ی فکر کردن بهشو نداشتم. باکس فکرمو بستم و رفتم سراغ بقیه‌ی کارا. شب ساعت ۲ و نیم بود، من و مسئول خوابگاهمون و دو سه تا دیگه از بچه ها نشسته بودیم دور دیگ و نوبتی هم میزدیم که یهو یادم افتاد ازش بپرسم قضیه چیه. گفتم داستانش چیه؟

گفتش از یه روحانی بالای منبر شنیده که هر وقت خواستین دعا کنین برای خوشبختی خودتون دعا کنید. از خدا یه شوهر خوب و بچه های سالم و صالح بخواین که خدا دنیاتونو براتون قشنگ بسازه و کیفشو ببرید.

از شیرینی حرفش لبخند زدم و گفت توام که حرف شوهر میشه لب و لوچه تو نمیتونی جمع کنی … خندیدم و گفتم حالا من که قصدم ادامه تحصیله ولی حرفتون برام جالب بود … از اون موقع به بعد هم برای خودم و هم برای دوستام دعا میکردم خوشبخت بشن و شوهر خوب و بچه های صالح و سر به زیر نصیبشون شه.

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: نظرات در وب سایت منعکس کننده دیدگاه نویسندگان آنها است، و نه لزوما دیدگاه های پورتال وب سایت کتابفروشی. درخواست شده است که از توهین ها، سوگند و بیان عرفانی خودداری شود. ما حق حذف هر گونه نظر بدون توضیحات اطلاع رسانی.

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای الزامی علامتگذاری شده اند با *

© 2013 - 2019 ThemeEnergy.com

ارسال