یه روز که اولای زمستون بود ولی همچین سرمای زمستون به هوا نیوفتاده بود و تکلیف فصل ها با خودش هنوز مشخص نبود. اون وقتی که انگاری فصلا با هم دیگه هفته ها بود توی رودربایستی مونده بودن و پاییز به زمستون میگفت بفرما داخل و زمستون خجالت زده با لپای سرخ به پاییز میگفت خواهش میکنم این چه حرفیه تا شما نرید من اصلا وارد نمیشم و شما رو سر ما جا دارید …
خلاصه در این اثنا بود که ما بعد از یه کلاس سخت عربی با یه استاد پیر که خودش اصالتا عرب زبان بود و سر کلاس به زعم خودش به دلیل روشن بودن ساختار زبان اجنبیش حال و حوصله ی توضیح دادنشو به ما رو نداشت، تصمیم گرفتیم که بریم به سمت و سوی تهران گردی.
خب تهران خیلی شهر بزرگیه … من شهرای دیگه ی جهان رو نگشتم ولی میدونم که تو هر کشوری پایتختش خیلی بزرگ تر و مجهز تر از بقیه ی جاهاست. البته تهران برای ما به حد فاصل میدان فردوسی تا میدان ولیعصر تعریف شده بود و بقیه ی جاهای این شهر بزرگ به قدری برامون نا آشنا و خطرناک بود که میترسیدیم حتی راجبش حرف بزنیم.
ما توی خوابگاه دخترانه دانشجویی جمالزاده ساکن بودیم و اگر انقلاب رو ناف تهران و مرکزش حساب کنیم ما به مدت چهار سال فرصت داشتیم که خودمون رو بچه ی ناف تهرون معرفی کنیم و بعد از 4 سال متاسفانه بلیط مون میسوخت و باید کوچ میکردیم به شهرمون.
هرسه تایی مون دَمق بودیم از درسها و مطالب مهمی که استاد به دلیل کهولت سن و حال نکردن با دانشجوهای تنبلی مثل ما که هنوز فرق هذا و تلمیذ رو نمیدونستیم نتونسته بود توی کله ی پر مشغله مون فرو کنه و فکر اینکه قراره سر جلسه ی امتحانش چه بلایی سرمون بیاد خواب و خوراک رو ازمون گرفته بود.
توی خیابان ولیعصر داشتیم راه میرفتیم و آنقدر توی حال و هوای خودمون بودیم که نفهمیدیم سه تایی چقدر ماهرانه کل پیاده رو اشغال کردیم و اجازهی تردد به هیچ بنی بشری رو نمیدیم، که یهویی مریم دوستم چشمش خورد به یه کافهای که انتهای یه پاساژ کتاب بود و روی یه تختهی سیاه که جلوی کافهاش گذاشته بود نوشته بود : ” ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد ! “
یهو با یه حالت پریدگی و جیغ جیغی که نمیشد از زنگ صداش حذف کنی گفت: ” بیاین بریم اینجا قهوه بخوریم هرچی امروز سرمون اومده رو بشوره ببره “
من که آنقدر فکرای تلخ توی سرم بود که دیگه حوصله ی یه قهوه ی تلخ رو نداشتم، یه برو بابای عمیقی از انتهایی ترین قسمت دیافراگمم پرتاب کردم و مسیرم رو ادامه دادم.
پرستو که انگار بادی به هر جهت باشه فقط نگاه میکرد و مسخ شده بود و هیچ نظری نداشت. مریم پرید و دستمو گرفت و گفت من ازت سوال نکردم فقط خواستم بهت اطلاع بدم که باید راهتو کدوم طرفی کج کنی.
یه سری تکون دادم و از خداوند طلب شفا برای ذهن معیوبش کردم و راه افتادیم به سمت کافی شاپ. فضاش دقیقا اجماع وسیلهها و شرایطی بود که ازشون متنفرم بودم. موزیک اسپانیایی گوش خراش، محیطی تاریک و پر از دودی که هیچ بویی نمیداد و البته گارسونهایی که به طرز وحشتناکی چندش بودن، خصوصا وقتی یه خانم جلوشون بود.
چشمامو بستم و چندتا فحش تو دلم به دوستای احمقم دادم و از تو مِنو سعی کردم یه چیز خوش مزه انتخاب کنم تا اشتباهی که کردم و اومدم توی این دخمه رو بشوره ببره. هرچی مِنو رو نگاه کردم قیمتا نجومی بود و منم وُسعم نمیرسید.
نه که پول نداشته باشم داشتم ولی خب دانشجو بودم و زورم میومد 20 تومن بدم بستنی بخورم. خلاصه به انتخاب مریم خانم که هنوز تحت تاثیر اون جمله دم کافی شاپ روی تخته سیاه نوشته شده بود سه تا قهوه گرفتیم.
بَس که رفته بودم کافی شاپ دانشگاه و اکثرا اُملت خورده بودم با چای نبات، نمیدونستم قهوه چرا آنقدر استکانش کوچیکه و اون لیوان کوچیکی که توش انگار آبه چرا باید کنار قهوه سرو بشه. خلاصه که ما با بدبختی قهوه رو قورتش دادیم و کام و مغزمون توامان تلخ شد.
برگشتیم خوابگاه ولی ما سه تا اون آدمایی که صبح از خوابگاه بیرون رفتن نبودیم. حتی ما اون آدمهایی که بعد از کلاس رفتن به سمت تهران گردی هم نبودیم. ما سه عدد انسان شنگول بودیم که جنبهی مقدار کمی قهوهی ترک را نداشته و به جرز لای دیوار هم میخندیدند.
به مسئول خوابگاه دانشجویی دخترانه با لبخندی که نیشمون تا بنا گوشمون باز بود سلام دادیم و اون هم تعجب کرد از این همه تغییر رفتاری ما ولی تو دلش میگفت اینام اومدن تهران درس بخونن، همون یک ذره مُخم داشتن تعطیل شد که … هر کسی رو میدیدم با اینکه نمیشناختیمشون بهش سلام میدادیم و دوره اش میکردیم. بعدم از اینکه تونستیم سرکارش بزاریم کلی میخندیدیم و شاد بودیم.
خلاصه که اون شب رو هر سه تایی روی تخت دراز کشیدیم و تر و تر به دیوار سادهی اتاق میخندیدم. با اینکه میدونستیم همه ی این شنگولیت هامون زیر سر همون قهوه است ولی نمیدونستیم در راستای پریدن این حالت نا مناسبمون باید چه کار کنیم.
ساعت یک بود که مسئول خوابگاه اومد در اتاقو زد و ما بازم با خنده و چشمانی که دو دو میزد درو به روش باز کردیم. قرص نعنا دستش بود و به هوای حضور غیاب اومده بود به ما سر بزنه ببینه چمون شده و چه بلایی سرمون اومده.
مسئول خوابگاه مثل خواهر بزرگترمون بود، خیلی هرسه مون دوستش داشتیم. به حرفامون کلی خندید و باهامون توی شوخیا همراه شد. بین این حرفا ازمون پرسید دلیل این شادی بیش از حد چیه و ما هم براش تعریف کردیم بدون اینکه به عواقبش فکر کنیم که نکنه برامون بد بشه. آنقدری دوسش داشتیم و به فهم و بزرگیش اعتماد داشتیم که همه ی مشکلاتمون رو بهش میگفتیم تا بلکه یه کاری از دستش بر بیاد.
خلاصه که بهمون قرصای نعنا رو داد و خوردیم و خوابیدیم. صبحش که پا شدیم یادمون نبود دیشبش چقدر حال خرابی داشتیم، ولی مهربونی مسئول خوابگاهمون رو خوب توی ذهنمون داشتیم و اون کارش حرکت مهمی بود که همه ی تلخیای روز و شب قبلشو از بین میبرد و ما رو از لحاظ احساسی به خوابگاه دخترونه جمالزاده وابسته تر میکرد … درست مثل خونه ی پدری …!