من اسمم ساراست و ترم دوم دانشجوی رشته ی مهندسی عمرانم. رشتهی ما خیلی سخته پر از عدده که باید توی ذهنت تبدیلشون کنی به واقعیت و تجسمش کنی بعدش نقاشی شو بکشی. ایرادای بنایی که هنوز ساخته نشده رو در بیاری و بعدشم با هزار تا آینده نگری خودتو بزاری جای کارفرما و حدس بزنی که چجوری تو آرامش بهتری قرار میگیره و بعد از نشستن روی کاناپه ی آبیش و درحالی که داره پفیلاشو میخوره و به سقف خیره شده به خودش میگه دم اونی که اینجا رو ساخته گرم چه چیز خفنیه !
البته بماند که چه فحش هایی به امثال ما میدن وقتی که زلزله میاد. ما عمرانیا خیلی سعی میکنیم به اون قسمت داستان توجه نکنیم که خاطرمون مکدر نشه از آخر و عاقبت رشتهی قشنگمون.
خاطرهی من مربوط به ترم پیشه ینی همین ترمی که تموم شد و خرداد ماه امتحانشو دادیم
درس استاتیک و مقاومت داشتیم استادمون هم یه خانم بود که هیچ جوره نمیتونستی بری تو دلش و یا اونو وادار کنی که بیاد توی دلت.
فکر میکنم با همین کیفیت نچسب از اول خدا خلقش کرده بود. من از اول بچگی با معلمای خانم مشکل داشتم. کاری هم از دستم بر نمیاومد عملا، چون کل 12 سال مدرسه رو معلم خانم داشتیم به استثناء مواردی که از دبیرستان به بعد شروع میشد و معلم اقا میآوردن و اونم برای حفظ شئونات دبیر مرد رو انقدر پیر و درب و داغون انتخاب میکردن که نکنه ما یه وقت حسی نسبت بهش پیدا کنیم!
خلاصه سرتونو درد نیارم این استاد ما خیلی سخت گیر بود و هیچ دلیلی برای درس نخوندن از نظرش موجه نبود. اون ترم به دلیل علاقه که به پیچوندن کلاس استاتیک داشتم نه چیزی از درس متوجه شدم نه اصلا به فکر آخر ترم بودم. فکر میکردم که آخرش بالاخره با جزوههای شب امتحانی و امداد غیبی 10 رو میگیرم و کابوس این کلاس و درس و استاد عزیز به پایان میرسه.
شب امتحان شد و کلی برگه و جزوه و خلاصه نویسی و کتاب درسی و کمک درسی رو جلوم وا کرده بودم و تنها کاری که میتونستم به نحو احسنت انجامش بدم نگاه کردن بهشون بود.
هرچی میخوندم نمیفهمیدم. انگار که به یه برزیلی دستور پخت خورشت کرفس داده باشی … همونقدر نامفهوم و دور از انتظار.
دم دمای اذان ظهر بود که پروین با دو تا چای دبش و شکلاتایی که از قنادی نزدیک خوابگاه دخترانه جمالزاده گرفته بود اومد پیشم که مثلا ذهنم باز بشه و یه استراحتی بکنم.
بچه های اتاقمون میدونستن که من چه امتحان مزخرفی دارم و چه داستانی پشت امتحانمه، برای همین از هیچ کوششی دریغ نمیکردن و حسابی بهم میرسیدن که بتونم این درس رو پاس بشم.
بهش گفتم پروین جون دستت درد نکنه بابت این چایی و شکلات ولی من اصلا هیچی نفهمیدم از درسم که بخوام خستگی در کنم.
بهم گفت دفتر دستکتو بردار و برو زیر سایهی درختای توی حیاط بشین و سعی کن تمرکز کنی، اونجا مطمعنم خوب یاد میگیری. منم که به هر دری میزدم که بتونم سریع تر با کیفیت بیشتری این اطلاعات رو بکنم تو مخم سریع کتابامو جمع کردم و رفتم زیر سایهی درختا تو حیاط اتراق کردن.
به مویرگهای برگها و نوع زندگی مورچهها و هم زیستی اونها با بقیهی حشرات و حیوانات خاکی میتونستم فکر کنم و حتی به کشف و شهودهای واقعی و علمی برسم اما یک خط از کتاب رو نمیتونستم حتی حفظ کنم.
از همه جا و همه چیز که نا امید شدم چشمامو بستم و زیر درخت یه چرت ریز و نامحسوس زدم ولی نمیدونم چرا چرت ریزم تبدیل شد به یه خواب زمستونی و با صدای اذان مغرب از جام پریدم.
بچه های اتاق شام و با بهترین دیزاین و سفره آرایی اماده کرده بودن. وقتی وارد اتاق شدم و سفره رو دیدم حس کردم شام آخر عمرم میتونه باشه بسکه با شکوه بود به نظرم.
اون شب با تموم استرسی که داشتم ولی نا امید از هرگونه یادگیری رفتم سراغ تخت خوابم که بدجوری بهم چشمک میزد. دراز کشیدم و به این فکر میکردم که فردا وقتی قراره برگه ی امتحان رو بزارن جلوم و استاد و مراقبا میخوان بالای سرم رژه برن چه عکس العملی نشون بدم که خدارو خوش بیاد و خیلیم تابلو نباشه که خودمو باختم.
نمیدونم اون شب چه رازی توش بود که ته همهی فکرام به هیچ نتیجهای نمیرسیدم و همهی افکارم رو مثل یه شالگردن نصفه و نیمه ول میکردم به امون خدا. حرصم گرفته بود که عین فلجهای مغزی نمیتونم هیچ کاری بکنم و چارچنگولی موندم رو تخت.
فکر و استرس داشت دیوونم میکرد. آخه منه بچه زرنگ و چه به تجدیدی؟ من کجا و صفر گرفتن تو یه درس سه واحدی کجا؟
در حال سرزنش کردن خودم بودم که یهو در کوبیده شد. همهی بچهها خواب بودند. دیالوگ ” کی میتونست باشه این وقت شب ؟ ” خنده آورد روی لبام که یهو در باز شد و فهمیدم مسئول خوابگاه دانشجویی دخترانه میتونه باشه این وقت شب.
خانوم مهربونی بود همیشه باهم سلام احوال پرسی گرم داشتیم ولی اینکه نصف شب اومده بود سراغ من واسم جای تعجب داشت. به خندهای که ردش هنوز روی لبام بود اشاره کرد و گفت دیوونه شدی میخندی با خودت نصف شبی؟
روم نشد بگم جریان خندم چیه. گفتم نه از دیدن شما ذوق زده شدم البته فهمیدم که فهمید الکی گفتم و فهمید که فهمیدم حسشو. ویفر شکلاتی دستش بود که خواب از سرش بپره یه تعارف بهم زد و گفت هیچی از درس نرفت تو سرت؟ میخوای تزریقش کنم تو رگات؟
بامزه گیش خوابو از سر منم پروند. ولی باز استرس و فکر و خیال و برگردوند. شونهای بالا انداختم و گفتم نه دیگه برام مهم نیست، تهش اینه که صفر میشم ترم بعد با یه استاد دیگه برمیدارم. دستمو گرفت و گفت هر دانشجویی یه تجدیدی پر فراز و نشیب توی کارنامه اش داره که مقصر اصلیش استاد بیخودشه.
دنیا تموم نشده که این روزام میگذره ولی به خودت قول بده هیچوقت از شاگرد اول بودن انصراف ندی ..
حرفاش به سان آب روی آتیش بود برام. انگار که لالایی ای باشه که عزیز جون واسم میخوند و به خواب میرفتم.
اون شب به خودم قول دادم اولین و آخرین تجدید عمرم باشه نمره ی صفرِ استاتیک