ترم دوم دانشگاه بودم که به بابام ماموریت دادن یک شهر دیگه و مجبور شدن برن از تهران. منم بار و بندیلمو جمع کردم و راهی خوابگاه دخترانه جمالزاده شدم.
اینکه از خونه و زندگی و وسایل هایی که متعلق به خودته و هیچ کسی حق نداره بهش دست بزنه دل بکنی و بری جایی زندگی کنی که همه چیزش مشترکه خیلی سخته خب !
اینکه از قرمه سبزیها و سالاد شیرازیهایی که مامانت عصاره ی دستشو توش میچکونه تا مزه ش منحصر به فرد بشه و هیشکی نتونه لنگه شو درست کنه بخوای دل بکنی واقعا دردناکه!
با سه تا چمدون پر از وسایل و خوراکی و غذا و میوه پامو گذاشتم تو خوابگاه اتاقمو بهم نشون دادن و با به بسم الله ریز زیر لبم از پله ها رفتم بالا.
اگر خوابگاه خونهی دوم باشه با این حساب دوستای دانشگاهم هر کدوم توی یه اتاق بودن و من انگار توی خونه شون غریب بودم.
آخه همونطور که میدونید زندگی دانشجویی مدلش خیلی فرق داره. خودت یک تنه هم باید به فکر غذا باشی هم درس هم شستن ظرف و هم شیطونیات و بازیات تازه همه ی اینا برای وقتیه که تو دوران دانشجویی حواستو بدی پای درس و مشق که هیچ جوره عاشق نشی.
وگرنه که به همه ی اینا حواس پرتی و سر به هوا بودنم اضافه کنید خودتون. اینکه بتونی همه ی اینا رو با هم داشته باشی خیلی سخته اونم برای منی که همه ی کارامو مامانم میکرد اونم با کلی غرولوند!
دوری از خونه و بابا مامانم و داداش کوچولوم برام خیلی سخت بود. باید یه دختر مسئولیت پذیر و در عین حال شاد و پر انرژی میبودم و خیلی سخت بود که نقش این کاراکتر رو اجرا کنم.
کم کم با جو خوابگاه دانشجویی دخترانه اشنا شدم و هم اتاقیام بهم یاد دادن که چطور میشه هم مادر باشم برای خودم هم دختر باشم. یک وقتایی برای خودم ادای بابا هارو در بیارم و واس خودم میوه ی نوبرونه بخرم.
هر از چندگاهیم داداشی بشم و خودم رو خودم غیرتی شم ! با چه فوت و فنی هم دانشجوی درسخون کلاس باشم و هم انرژی مو خالی کنم. زندگی دانشجویی و خوابگاهیم روتین شده بود. هر روز عصر موقع برگشتن از کلاس یه سر میرفتم کتابفروشی های میدان انقلاب رو نگاه میکردم و اون کتابی رو که چشمم میگرفت دو سه صفحه شو میخوندم تا بلکه بپره دلتنگی دوری از خانواده.
بعدشم با بغض و چندتا پلاستیک میوه و سبزی و خوراکی می اومدم توی اتاق و میشستم های های گریه میکردم به حال تنهاییم.
فاطمه هم اتاقیم از پشت در صدای گریه مو شنیده بود اومد تو و ازم پرسید چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ گفتم مامان و بابامو میخوام، اتاقمو میخوام، شلوغ بازیا و اذیتای داداش کوچولوم …
حرفم تموم نشد که بغضم ترکید توی بغلش.
پرید و بغلم کرد یجوری دست میکشید روی موهام که یه لحظه فکر کردم تو بغل مامانمم و همه ی دلتنگیا توی دنیا خواب بوده.
بهم گفت همهی ما عزیزای دل خانواده مونیم ولی برای پیشرفتمون از اونا دور شدیم تا مایه ی افتخارشون بشیم. حالا که هدف هممون یکیه پس باید تلاش کنیم تا این روزا رو به خوشترین حالت ممکن بگذرونیم که دیگه هیچوقت این روزا برنمیگرده.
ببین دیگه عمرا تو کل زندگیت نمیتونی این شانس و داشته باشی که من بغلت کنما، این اتفاق هر صد سال یک بار اتفاق میفته پس قدرمو بدون دختر کوچولو.
مبینا یهو از در اومد تو و چشمای قرمز مو دید و گفت: ” شی شده ؟ شی شده ؟ در حوزه ی استحفاظی من کی بهت چی گفته ؟ ” زود تند سریع عکسشو برام بکش تا کتلتشو برای شام اماده کنم.
خندم گرفته بود از کمدی بازیاشون وسط گریه هام. فاطمه بهش اشاره کرد که دلم گرفته واس نبودن مامان بابام.
به کاسهی آبی که دستش بود اشاره کرد و گفت آب میخوری بغضتو میشوره میبره ها ؟ گفتم اره یکم بده.
آبو پاشید تو صورتم و و گفت بیا اینم آب. از شوخیش یخ کردم ولی حسابی حالم جا اومد از بودنشون. بعدش ادامه داد: دیگه نبینم لوس بازیا رو در بیاریا.
هرجا غمت گرفت کافیه ما خل و چلا رو صدا کنی تا غصه رو فراریش بدیم.
خلاصه اش اینکه هم اتاقیای من راست میگن. پدر و مادر خیلی عزیزند، تو دنیا لنگه شون پیدا نمیشه ولی دوستای خوابگاهی آدمایین که فقط یه بار اونم چهار سال نصیبت میشه قدرشونو بدونین.