شماره تماس‌ها 02166595050 / 02166569868 / 02166915674

هر وقت ترسیدی جیغ بکش!

یک روز سرد زمستونی بود که کلاسمون ساعت ده و نیم شروع میشد. من و شیما که شب قبلش تا حوالی 4 صبح بیدار بودیم به خواب عمیقی فرو رفته بودیم و حتی بمب و حمله ی ترامپ هم نمیتونست مارو از زیر لحاف و تخت گرم و نرممون جدا کنه.

مریم صبح که داشت میرفت سر کلاس با غرولوند و صدایی که معلوم بود هنوز خواب داره چند تا بد و بیراه به این زندگی که کلاسش باید 8 صبح شروع بشه داد و گفت شمام پاشید دیگه یعنی چی که من باید برم سر کلاس شما بگیرین تو جای گرم و نرمتون بخوابین.

وقتی دید ما هیچی نگفتیم و تازه پشتمونو بهش کردیم و پتو رو محکم تر کشیدیم رومون حرصش گرفت و گفت اصلا حالا که اینطوره منم بخاری رو خاموش میکنم تا توی سرما به خودتون بپیچین و بلرزین.

ما دوتا که توی خوابگاه خواب بودیم و نفهمیدم که چه ظلمی در حقمون کرد ولی بعد از دو ساعت که آفتاب افتاده بود پشت پنجره‌ی اتاق خوابگاه دخترانه جمالزاده از خواب بیدار شدیم و حس کردیم که چقدر سردمونه.

مینا با صدایی که گرفته بود و معلوم بود حسابی خسته گیش در رفته گفت بخاری خراب شده؟ چرا آنقدر سرده اتاق؟ من که آنقدر خوابم میومد که واسم خرابی بخاری یا خاموش شدنش از لحاظ دستور گفتاری و گرامری اهمیتی نداشت، یک تکونی خوردم و بازم یه نیم ساعتی رو خواب بودم.
توی خواب دیدم دارم با استادمون دعوا میکنم که یهو از خواب پریدم و ساعت رو دیدم که نشون میداد حدود نیم ساعت از شروع کلاسمون گذشته.

یک خورده چشمامو با پشت دست مالیدم تا تاری نگاهم از بین بره و نگاهم فرتی افتاد به مینا که توی تختش داشت با گوشیش ور میرفت و استوری و پست ها رو چک میکرد و هر لحظه یه صدایی از گوشیش در میومد و واقعا دلخراش ترین و رو مخ ترین نوایی که توی اون لحظه میتونستم تحمل کنم برای همین بزرگوار بود.

انقدر هوای اتاق خوابگاه دانشجویی دم کرده بود که گوشه ی در بالکن رو مبنا باز گذاشته بود و یه سوز خیلی ریزی هم میومد داخل. زیر لحافم داشتم به این فکر میکردم که الان که پاشدم و صورتم رو شستم لباس چی بپوشم و کدوم کیف و کفشم رو بردارم که باهم هم خونی داشته باشه که یهو صدای بال زن یه کبوتر رو توی اتاق شنیدم.

من از حیوان‌ها متنفرم و این دسته برای من از مگس و پشه شروع میشه و به فیل و زرافه و کرگدن ختم میشه. تقریبا همه ی اطرافیان من میدونستن که من با حیوونا به خصوص حیوانات اهلی که همزیستی مسالمت آمیزی با ما انسان‌ها دارند و تقریبا خوی شهر نشیی رو پیدا کردن مشکل دارم.

از زیر لحاف مینا رو صدا کردم و گفتم: کفتر اومده تو اتاق؟ مینا که در عین دوستی و علاقه اش به من خوی حیوانی و شیطانیش گل کرده بود با خنده گفت:  آررره.
حرصم گرفته بود از این حجم بی فکری. گفتم: مگه تو نمیدونی من چقدر بدم میاد از کبوتر و میترسم ازشون؟ پس چرا در بالکن رو باز کردی؟ اگر میخواستی هوا عوض بشه حداقل پنجره رو باز میکردی که توری داره باهوش جان.

انقدر نسبت به ترس من بیخیال بود و توی گوشیش محو که اعصابمو خورد کرد. عروسک مینیونی که کنار دستم بود و با بغل کردنش همیشه خوابم میبرد رو برداشتم و از زیر پتو پرت کردم سمتش تا حواسشو به من بده.
گفت بابا چیزی نیست که کبوتره پر میزنه و پرواز میکنه و میره. باید با ترست مقابله کنی و بهش پیروز بشی، تو دیگه دانشجوی این مملکتی.

همیشه از آدمایی که وسط ترس و بحران و استرس یادشون میفته باید بهت درس اخلاق بدن و بلد نیستن آرومت کنن بدم میومد و برای من در اون لحظه مینا سمبل یک فردی شده بود که هیچ شعوری نداره.

با حالتی که پر از ترس بودم و توی صدام مظلومیت موج میزد پرسیدم: حالا کبوتره رفت؟ من زیر پتو پناه گرفته بودم و هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم حتی نمیدونستم ساعت چنده و اکسیژن زیر پتو هم رو به اتمام بود و نفس کشیدن برام سخت شده بود.

همه جا ساکت بود و خبری از صدای بال کبوتر نبود. مینا هم با شیطنتی که اون لحظه حسش نکردم گفت: آره بابا رفته اون بدبخت و خندید. حس کردم چقدر ترس یک آدم میتونه برای هم نوعش خنده دار باشه و یک انسان به چه درجه از درکی میتونه برسه که هم نوعشو درک نکنه.

توی همین فکرا بودم که پتو رو کنار زدم و چشم هام با چشم های کبوتر پاپری و طوسی رنگی که بالای تختم نشسته بود گره خورد. صدامو انداختم تو گلمومو جیغ زدم و فرار کردم که متاسفانه کبوتره هم از ترسش بال زد و سعی در فرار داشت که در نهایت هم موفق شد.

صدای بالش هنوز تو گوشمه و البته صدای خنده‌های مینا که داشت مسخرم میکرد. خیلی از دست مینا کفری شدم که همچین شوخی بی نمک و بی فکری کرد باهام ولی از اونجا بود که یاد گرفتم اگر ترسیدم نیازی نیست که حتما از اون چیز فرار کنم تا از دستش خلاص شم. کافیه سر جام محکم بمونم و فقط جیغ بزنم تا هر چیزی که آرامشم رو به هم میزنه در چشم به هم زدنی از کنارم بره.

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: نظرات در وب سایت منعکس کننده دیدگاه نویسندگان آنها است، و نه لزوما دیدگاه های پورتال وب سایت کتابفروشی. درخواست شده است که از توهین ها، سوگند و بیان عرفانی خودداری شود. ما حق حذف هر گونه نظر بدون توضیحات اطلاع رسانی.

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای الزامی علامتگذاری شده اند با *

© 2013 - 2019 ThemeEnergy.com

ارسال